بين لباسهای رنگارنگ ميگردم و شادترين رنگها را انتخاب میکنم ، قرمز ، نارنجی ، سبز فسفری و سفيد با نقشهای براق آبی و صورتی. کفشهای ليمويی را که میبینم بیاختيار دست دراز میکنم و فقط تصوير رديف کفشهای یک بار پوشیده شده داخل کمد منصرفم میکند .
بلوزهای رنگارنگم را بر می دارم و به سمت کفشهای مردانه میروم . او را میبينم که کل رديف کفشهای شيری رنگ را با حوصله امتحان میکند و با سختگيری هميشگی که اين کفش با کدام لباس و آن يکی با کدام مناسب است يکی را برمیدارد.
به خانه برمیگرديم لباسهای جديدم را که میخواهم آويزان کنم تفاوت رنگها را حس میکنم ، لباسهايم سه دستهاند : دسته اول سياه و سفيد ، خاکستری، سرمهايی و زرشکی تيره. اينها را از هر جای دنیا برای زندگی درايران خريده ام . با دیدن آنها فشار جامعه را حس می کنم همه چيز متناسب باشد ، رنگها به هم بيايد و جلب توجه نکند.
دسته دوم را در ماههای اول زندگی در کانادا خريدهام سفید ، ليمويی کمرنگ ، صورتی کمرنگ ، کرم با خطهای محو قرمز. هنوز شجاعت ندارم که وارد دنيای رنگ شوم ولی از دسته اول هم دارم فاصله میگيرم. تلاش برای ورود به دنیای جدید ، اشتیاق به تجربه دنیای نو ، دیوارههای پیلهام چه نازک شدهاند.
دسته سوم اما ترکيبی است از رنگ و راحتی و زنانگی. شلوارک جين سفيد ، تاپ نارنجی با رگههای قرمز و بلوزهای رنگارنگ و راحت. اين دسته از لباسهايم قضاوت نمیپذيرد ، ميخندد و میدرخشد. لباسهایی است که بايد پوشيد وبی اضطراب موها را در باد رها کرد.
تندترین رنگ قرمز را بر میدارم ، درکمد همیشه شلوغ دامن کوتاه سفیدی پیدا میکنم . ترکیب قرمز و سفید را که در آئینه میبینم لبخند میزنم.
با زنانگیم آشتی کردهام.