چهار سال پیش ،فردا ، قلب مهربان پدرم برای همیشه از تپیدن باز ایستاد
فردا روز از دست دادن مرد بزرگ همه کودکی و جوانیم است ، هنوز هم باور نکرده ام که غروبها روی بالکن ، دیگر پدر را با کتابی در دست نخواهم دید ، اردیبهشت زیبای باغ ، شعر خوانی های صبح جمعه باباطاهر ،سایه درخت به حیاط ،همه خالی از عطر پدر شده است
امسال اولین سالی است که من سر بر آن سنگ سیاه نگداشته ام که هر بار حقیقت نبودش را با بیرحمی به صورتم می کوبد
ولی می دانم که در این غربت دور از خانه پدری ، روزی نیست که یاد او در ذهنم نچرخد
پدر برایم زنده است تا زنده ام ، لحظه به لحظه و با هر تپش قلبم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر