۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه


اين بهشت کوچک ماست

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

دلم ميخواد زندگی يه کم ترمز کنه.

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

مدرسه ابتداييم يک مدرسه بزرگ بود بالاي يک تپه، اسمش هم محمود کسايي بود، هنوز هم نفهميدم که اين آدم کي بود.
يادمه که مدرسه مون مثل مدرسه هاي امروزي تنگ و ترش نبود حياط اصلي مدرسه يک زمين بسکتبال داشت به سايز استاندارد و يک حياط ديگه پشت که دو تا زمين واليبال توش بود. ساختمونش هم يه ساختمون بزرگ دو طبقه نو بود.
درمدرسه از اين درهاي اهني دو لنگه بزرگ بود. درها هر کدوم حدود دومتر در سه متربودند. وسط يکي از اين درها يک در کوچولو آدم رو هم داشت که نميدونم چرا هيچ وقت باز نبود. هميشه يه لنگه از در بزرگها رو باز ميگذاشتند که بچه ها رفت و آمد کنند.
کلاس چهارم بودم، مثل هميشه شاگرد اول ،نفراول استان و نفراول هر مسابقه احمقانه اي که فکرشو بکنيد، از قران و شعارهاي صبحگاهي بگيرتا سرود و ورزش و نمايش دهه فجر. خوب با اين تفاسير هميشه هم مبصر بودم که البته قدم هم که در هر مرحله از زندگيم ده سانتيمتر از بقيه بلندتر بوده بي تاثير نبود (بگذريم که در سالهاي فعلي فقط وزنم بوده که رشد کرده).
اون روزهوا ابري بود ازاون ابرهاي سياه که فکر ميکني به زمين چسبيدند. باد ميومد و صداي رعد اينقدر بلند بود که فکر ميکردي همين بغل گوشت دارند بمب منفجر مي کنند. کلاسمون طبقه دوم بود، داشتم مي رفتم دفتر که صداي داد و فرياد شنيدم، يک کم دور و برو نگاه کردم و تند دويدم پايين ، هنوز به دفتر نرسيده بودم که ديدم در باز شد و سه چهار تا مرد خيلي قد بلند يک دختر کوچولو رو، که بيهوش تو بغل يکيشون بود دارند ،از در ميبرند بيرون.
مدير و ناظممون هم با چشمهاي اشکبار دارند دنبالشون ميدوند. باند دور دست دختر خونين بود. مردها تهديد مي كردند، از مدير و ناظم بگيرتا رييس آموزش پرورش و اتش زدن مدرسه و تند تند ميرفتند به سمت درخروجي مدرسه.
من هنوز خشکم زده بود برگشتم و بدون اينکه گچ بردارم دويدم بالا.
تو زنگ تفريح فهميديم که اون دختر که يک سال از ما کوچکتر بود، اون روز يک کم ديرتر مياد. وقتي داشته ميومده داخل مدرسه، باد شديد اون دراهني بزرگ رو ميکوبه و انگشتهاي اون ميمونه بين اون دو لنگه در اهني بزرگ و بنداول چهار تا انگشتش قطع ميشه .فقط نميدونم چرا به جاي اينکه خود مدير و ناظم ببرنش بيمارستان زنگ زده بودند که خانوادش بيان.
اون دختر هيچ وقت به مدرسه ما برنگشت ولي شنيديم که پيوند رو انگشتهاش هم جواب نداد.
از همون روز، من از روزهاي ابري و باروني توي اون مدرسه ميترسيدم و پامو تو يک کفش کردم که من سال ديگه اين مدرسه نمي روم . بماند که باچه ترفندي مامانم تونست مديرمونو راضي کنه که پرونده شاگرد اول مدرسه رو بهش بده ، ولي سال بعد من رفتم مدرسه جديد که درهاي بزرگ سبز داشت و هميشه اون درکوچولو ادم رو وسط باز بود اسمش هم بود سعدي.
حالا چرا من بعد از سالها اينور دنيا توي يک تابستون زيبا دارم دو شب پشت سر هم خواب اون مدرسه و اون روز رو ميبينم نميدونم.