۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

در حالی که داریم از جلوی یک گورستان رد میشیم
من: عزیزم من دوست دارم سنگ قبرم دو لایه باشه زیریش روشن و یه سنگ مشکی کوچیکتر روش
سایه سرمون با ناراحتی : عشق من این حرفارو نزن خواهش میکنم ناراحت میشم
سایه سرمون چند لحظه بعد : گفتی میخوای سنگ زیری کرم باشه ؟
من : آره
سایه سرمون با دقت : کرم با مایه زرد یا صورتی؟
من: خوب صورتی هم باشه بد نیست
سایه سرمون متفکر: اون سنگ سیاه رویی چقدر از زیری کوچیکتر باشه؟
من : یک کمی که اون زیری نشون بده خودشو
سایه سرمون : یعنی یک حاشیه حدود ده تا پانزده سانت درسته؟
من با تعجب: اوهوم
سایه سرمون با علاقه فراوون به ادامه بحث: بعد اونوقت میخوای اینجا خاکت کنم یا ببرم ایران؟
من با بغض : عزیزم هر جور که راحتی من که مردم برام فرق نمی کنه

۱۳۸۶ مهر ۴, چهارشنبه












دویست و پنجاه کیلومتر شمال تورونتو منطقه ای هست که یک منطقه جنگلی و تعداد خیلی زیادی دریاچه است ، مسیرهای پیاده روی با نقشه و علامت گذاری روی درختها این امکان رو به وجود میاره بتونی از طبیعت لذت ببری


آخر هفته پیش یک سفر دوروزه اونجا بودیم ، میتونم بگم اولین باری بود که می ترسیدم همین الان یک خرس از پشت گردنمو بگیره و یا مار دور پام بپیچه ، مسایل و مشکلات من تا قبل از این از جنس دیگه ای بوده ولی وقتی این عالیجناب دو قدمی آدم آفتاب بگیره یک خرده موضوع عوض میشه




اینم یک عکس از منظره مسیر که حواسمونو از هر چی مار و عقربه پرت کرد



۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

چهار سال پیش ،فردا ، قلب مهربان پدرم برای همیشه از تپیدن باز ایستاد
فردا روز از دست دادن مرد بزرگ همه کودکی و جوانیم است ، هنوز هم باور نکرده ام که غروبها روی بالکن ، دیگر پدر را با کتابی در دست نخواهم دید ، اردیبهشت زیبای باغ ، شعر خوانی های صبح جمعه باباطاهر ،سایه درخت به حیاط ،همه خالی از عطر پدر شده است
امسال اولین سالی است که من سر بر آن سنگ سیاه نگداشته ام که هر بار حقیقت نبودش را با بیرحمی به صورتم می کوبد
ولی می دانم که در این غربت دور از خانه پدری ، روزی نیست که یاد او در ذهنم نچرخد
پدر برایم زنده است تا زنده ام ، لحظه به لحظه و با هر تپش قلبم

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

برای اولین بار بعد از دو ماه یکی از هم وطنان عزیز، که هر جای دنیا باشند همونقدر دوست داشتنی میمونند، به من متلک گفت که خدای نکرده حسرت به دل از دنیا نرم!!!! مثل این که هر جای دنیا که باشی ،باز یک چیزی باید بیاد بخوره تو سرت که یادت بمونه کجایی هستی

۱۳۸۶ مرداد ۷, یکشنبه

من روز اولی که وارد شرکت شدم به عنوان یکی از مزایایی که در اختیار کارکنان قرار می گیره می تونستم ماهانه تا 5% حقوقم از سهام شرکت بخرم ، با توجه به این که این شرکت سابقه طولانی و درست و حسابی هم داره خیلی به نفع کارمنداست که این سهام رو بگیرند و خلاصه من هم خریدم این یعنی چی ، یعنی من دوشنبه ظهر اوراق رو امضا کردم
از سه شنبه بازار بورس امریکا ، کانادا و حتی اروپا سقوط وحشتناکی داشته ، این یک هفته اخیر کاهش شاخص سهام سه رقم اعشار بوده که بسیار کم سابقه است ( با توجه به این که هیچ شرایط خاصی نبوده مثل جنگ ) خلاصه کلی آدم ورشکست شدند که من دوقرون سهام خریدم ، کسی دشمن و بدخواه داره بگه ها تعارف نکنید
عسل خاتون خوش قدم

۱۳۸۶ مرداد ۳, چهارشنبه

شرکتی که تو ایران کار میکردم پارکینگ رو کرده بود سالن غذاخوری هر چند وقت یک بار هم شهرداری دستور تخریب می دادو کاسه کوزه ما رو کولمون و بساط رو میز غذا خوردن براه میشد
تا اینجاش خوب بود می نشستیم دور یک میز و بساط گپ براه بود ولی قسمت بد قضیه این بود که برای شستن ظرفها و قاشق و چنگال باید از دستشویی استفاده می کردیم (منظورم توالته که یک سینک هم همون بغل داره) و قسمت بدتر قضیه این بود که نوبت نوید باشه و اون با همون اسکاچی که باهاش سینک رومی شورند روزها قاشقها رو بشوره و تو هم روز بعد با اشتها غذا بخوری
تو شرکت جدید طبقه ما یک سالن غذاخوری داره با دو تا یخچال فریزر ، یک یخچال بزرگ ویترینی ، یک یخچال ساید بای ساید با آب سردکن ، چهار عدد مایکروویو (که کسی معطل نشه!) و یک عدد ماشین ظرفشویی
پارکینگ هم ظرفیتش حداقل یک و نیم برابر تعداد کارکنانه و دیگه لازم نیست از نوبنیاد بری تا چهارراه پاسداران و آخر سر ببینی ماشینت که صبح صحیح و سالم مثل دسته گل پارک شده بود سپرش آویزونه و یک خط سرتاسری داره
نویسنده : عسل خاتون عقده ای ندید بدید

۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه


عکس بالا منظره تراس خونه است

امروز اولین روز کاریم بود ، انقدر خونسرد بودم که حالم گرفته شد ، نه هیجانی ، نه اضطرابی ، نه خوشحالیی ، فکر کنم باید اخراجم کنند تا بفهمم کار خیلی خوبی پیدا کردم
از خونه حدود 20 دقیقه با ماشین میریم تا سایه سرمون پیاده بشه بره سر کار بعد من حدود 15 دقیقه باید برم تا برسم به محل کارم، امروز اولین بار بود که تنها رانندگی می کردم (تو خارج!!!!) ، کلی تعجب کردم که ملت به هم راه می دادند و جلو هم نمی پیچند ، امیدوارم ما به این مصادیق غرب زدگی عادت نکنیم

۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

دوران خوشی من هم تمام شد از دوشنبه باید بروم سرکار
از همین حالا تمام روزهای تعطیل ماههای بعد را شمرده ام واقعا شرکتی که قراره من کارمندش باشم باید به وجودم افتخار کنه

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

از پنجره به منظره با شکوه شهر نگاه می کنم که چگونه از شرق تا غرب گسترده شده و دورنمای شمال آن نیز دشتی است پراز زندگی و سبزی که انتهای آنرا قدرت دیدگانم محدود می کند
به یاد منظره نفس گیر محل کارم در ایران می افتم که نمایی بود از توچال و دارآباد،. بی اغراق هر بار که نگاه می کردم و عظمت آنرا می دیدم مبهوت می شدم
اینجا دلم برای کوه تنگ می شود برای من که هر بار سر بلند کرده ام الوند را دیده ام و همیشه فکر کرده ام انتهای شهر را کوه تعریف می کند شهر بی کوه ،استوار نیست
پی نوشت : من همیشه فکر می کردم کوههای شمال تهران بی نظیر است ولی سایه سرمان فرمودندامتداد رشته کوه هیمالیا در قزاقستان بسیار زیباتر و با ابهت تر از البرز در تهران است و چون حرف سایه سرمان برای ما حجت است جهت اطلاع عموم گفته شد

۱۳۸۶ تیر ۱۹, سه‌شنبه

می خواهم سربه دیوار بکوبم از فکر این که در ایران ما ، کشور با تمدن و فرهنگ چند هزارساله!! مردی را تا کمر توی گودال بگذارند و انقدر سنگ بزنند تا بمیرد، من باور کردم که هیچ حیوانی به اندازه انسان نمی تواند وحشی باشد
مردی را در تاکستان سنگسار کردند به جرم ترک خانواده و زندگی با زنی که دوستش داشته ، مرگ به جرم دوست داشتن
هم جرم این مرد با شنیدن این خبر می خواسته خودکشی کند که نگذاشته اند ، چون مرگ عادی پاسخگوی این گناه نیست او نیز باید منتظر بماند تا زجرکشش کنند
ما چه می کنیم؟ هر چه نامه و پتیشن در رد سنگسار هست امضا می کنیم و وجدانمان آسوده است که وظیفه مان را انجام داده ایم

۱۳۸۶ تیر ۱۸, دوشنبه



گوگوش هنوز هم به زیبایی بچگیهایمان می خواند


خیلی پیش تر از این، به همه گفته بودم که کشوری را که نتوانم در خیابانهایش راه بروم وطنم نمی دانم ،اما سنگینی آن را وقتی فهمیدم که گوگوش و مهرداد آهنگ" خلیج فارس یعنی وطن یعنی شناسنامه من " را خواندند و من برعکس همه جمعیت هیچ احساس وطن پرستانه ای نداشتم، هیچ هیچ و غمگینم

خوبی گوگوش حس متفاوت هر آهنگش است و قدرت چرخاندن تو از غم به شادی و برعکس. ولی احترام من به اشکهایی که با ترانه"من زن ایرانی" می ریخت فرای هر حسی است

یکی از زیباترین و شاید ملموس ترین آهنگها را اینجا می گذارم ، زیبا بود و درد آور

نسل من چه فصل هایی که ندید

بی سبب چه آه ها که نکشید

نسل تو چه روز هایی که نمُرد

سفره اش چه زخم هایی که نخورد

نسل من چه فکر هایی که نریخت

پرده ها یکسره در هم آمیخت

نسل تو چه ساز هایی که نساخت

شاخه اش چه برگ هایی که نباخت

آسیاب اگر به نوبت بگو پس نوبت ما کو ؟

سهم ما قسمت ما کو ؟ حرمت خلوت ما کو؟

بیرق ما تو نگو رخت عزا شد

سهم نسل من و تو بادهوا شد

سهم نسل من و تو بادهوا شد

۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

ما هفته پیش که بیست و دو بهمن کاناداییها بود با سایه سرمون رفتیم مونترال و کبک، دوتا شهر کاملا اروپایی توی کانادا واقعا دیدنی بود

البته قسمت خوبش هم فستیوال جاز مونترال بود که کلی هیجان داشت



اینم یک عکس از استادیوم المپیک مونترال




و ساختمان پارلمان کبک



عکس بالا چشم انداز اتاق هتل بود و عکاس هنرمند هم کسی نیست جز خودم
خلاصه این روزها ما مبسوط خوش می گذرانیم واگر من توی نوشتن تنبل شدم، یک دلیل بزرگش هم اینه که کامپیوتر سایه سرمون لیبل فارسی نداره و هر کلمه برای من یک دقیقه طول می کشه












۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

کاش می شود برگردیم به روزهای دانشکده یادت هست چقدر دنیایمان متفاوت بود ؟
روزهای فرار از کلاسها و ول گشتن توی خیابان ، روزهای انتظار برای تعطیلات بین ترم و تهران رفتن و، روزهای درس نخواندن ، روزهای آشنایی تو با آدمهای عجیب و غریب و بهت من ، سودابه را یادت هست؟ من هنوز هم ازاین قابلیت تو برای ارتباط برقرار کردن با آدمهای عجیب و غریب گیج و سردرگمم.
دلم می خواهد یک بار دیگر با تو گذر کنم از بیست سالگیم ، دلم می خواهد با هم به ساده ترین چیزها ساعتها بخندیم، دلم داستان سراییهای مسخره می خواهد، دلم همه آن روزها را می خواهد
چقدر ساده بودیم آن روزها فکر می کردیم که همه زندگی را در مشت داریم ، هیچ فکر کرده ای کی بزرگ شدیم؟
بزرگ شدیم ، زن شدیم ، زندگیمان جدی شد آنقدر جدی که حالا تو آن طرف دنیایی و من این طرف! کار می کنیم ، زندگی می کنیم ، عشق می ورزیم و از هم دوریم
یادت نرود که حرفهایت را برایم جمع کنی من هنوز هم همان دو دقیقه برایم کافیست که می گویم خوشبختم، بقیه اش مال تو
تولدت مبارک خاطره روزهای جوانی

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

عادت می کنیم


چه زود عادت کرده ام به دیدن آسمان آبی به جای آن همه دود
چه زود عادت کرده ام به راه رفتن در خیابان بدون حس تهوع اور نگاههای هرزه
چه زود عادت کرده ام به نور افتاب بی هیچ حجابی
چه زود عادت کرده ام به نظم و ترتیبی که انگار کسی با ظرافت در همه گوشه های زندگی این ملت چیده
انقدر زود عادت کرده ام که حس می کنم سالهاست اینجا بوده ام
گاهی فکر می کنم به این همه فاصله و دلم می ریزد

نکته: من با این سرعت بالای تطبیق باید15 سالگی زن یک دهاتی میشدم والان با لبخند در حالیکه شش تا بچه دورم گریه می کردند گاو می دوشیدم به این میگن فرصت سوزی!!!

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

ما
عکس تنهاییمان را
پشت دیوار دیروز قاب می کنیم
و می رویم
تا بیاموزیم با هم طپیدن را
در فراز و فرود راه فردا

۱۳۸۶ خرداد ۷, دوشنبه

" قد حوا نمی رسید ،من همه سیبها را خواهم چید"
تو فکر می کنی من و تو سیب نچیده ای گذاشتیم بمونه؟

۱۳۸۶ خرداد ۵, شنبه

تولدت مبارک


مرد خوب رویاهای من
.برایت بارها گفته ام که تمام این سالها عشق من به تو چگونه بالیده است و هر روزریشه دوانده است

همراهم

برای من تو دیگر شاهزاده سوار بر اسب سپید نیستی ، که بعد از این همه وقت فهمیده ام که تو از هر چه می خواستم هم بالاتری

خوشحالم که لابلای این همه سختی عشقمان را گم نکردیم و حالا دوباره ما هستیم و این عشقی که......ا
مردتمام لحظه های من

تولدت مبارک



۱۳۸۶ خرداد ۲, چهارشنبه

خیلی پرحرف بودم!! با این هیجان این روزها هم که عملا قاط زدم رفت ، اگه تلفنهای تو نبود فکر کنم یک دوره گفتار درمانی برای بازکردن زبونم لازم بود
راستی عزیزم میدونی چند وقته عاشقم نیستی؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

دوستت دارم
اين تنها كاريست كه آموخته ام و دوست و دشمن به آن حسادت مي كنند
ازنزار قبانی

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

خوب بابا من ایمان آوردم
فقط میشه حالا که من دیگه بچه خوبی شدم اگه ترو فرستاد بهشت منم بفرسته؟
خداییش من دق میارم اون همه حوری دور و بر تو بپلکه :( راستی چشم یه حوری رو با چی در میارند؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

هی اونی که اون بالا نشستی با توام
فکر نمی کنی ظرفیت منم حدی داره؟
یا نکنه به من که رسیدی بازیت گرفته؟
میشه ازت خواهش کنم کارارو این چند وقت بسپری به شیطان؟ شاید اون حرف منو بهتر بفهمه ؟

۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

من دلم برای شبهای مستی و پدر خوانده تنگ شده
من دلم برای صبحهای جمعه و مهرداد تنگ شده
من دلم برای خوابیدن تو آفتاب و روزنامه خوندن تنگ شده
من دلم برای شبهای جاده 2000 تنگ شده
من دلم برای نصفه شبا تو اتوبان ویراژ دادن وقتی تو توی خونه منتظر رسیدنمی تنگ شده
من دلم برای عاشقانه هامون تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

یکی بود یکی نبود
اون که بود تو بودی، اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی ، اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم
یکی خواست یکی نخواست
اون که خواست تو بودی ؛ اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم
یکی گفت یکی نگفت
اون که گفت تو بودی ، اون که دوستت دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم
یکی رفت یکی نرفت
اون که رفت تو بودی ، اون که جز تو دنبال هیچ کس نرفت من بودم
.
.
.
.
" متن از من نیست"

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

همه خاطراتش را پاک کرده بودم از ذهنم ، 5 سال. 5 سال تمام بود که این همه را دور ریخته بودم ، حالا هم گلهای ندارم ، نه از خودم نه از خودش نه از اطرافیانمان از هیچکس
الان نمی دانم چه حس می کنم ، اصلا نمی خواهم فکر کنم ، از این همه بدبیاری به آرامشی رسیده ام که نمیتوانم شرح دهم.
ختم کلام اینکه من خوبم ، زندگیم را می کنم و قدر لحظه هایم را می دانم ، در یک لحظه خاص پذیرفتم که بهترین کار دنیا این است که بگذارم دنیا بگذرد
حالا برایم فرقی نمی کند که چه اتفاقی می افتد می روم خانه و فیلم می بینم
میدونی من تا حالا تو چند تا از فرودگاههای دنیا منتظر تو بودم؟
فکر نمیکنی دیگه نوبت توست ؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

عشق من
فقط کافیه یک نفر دیگه از من بپرسه رفتنت چی شد تا با مشت بکوبم تو صورتش
چیه ؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟؟
عزیزم، چرا همیشه اون گاوت که مال منه میزاد ؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

مثل دیوانه ها همه لحظه های شاد و عاشقانه فیلم را گریه کردم
راستی چرا ما هیچوقت توی یک بشقاب غذا نخوردیم؟ دلم می خواهد این وسواس کشیدن غذا توی دیس را نداشته باشم ، توی یک بشقاب غذا بکشم و دونفری بخوریم وقتی تو از اتفاقات روز کاریت حرف میزنی ومن به تو نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر خوشبختم که تو هستی و من هستم و زندگی هست

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

دوباره دیدن تو برام شده یک آرزو

۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

سالها پیش وقتی انقدر کوچیک بودم که عیدی می گرفتم ، عید برام بوی لباسهای تازه ، خونه مادربزگ و داییها و مشقهایی رو داشت که تند وتند می نوشتم تا بتونم با خیال راحت همه برنامه های تلویزیون رو نگاه کنم و منتظر سیزده بدری بشم که همیشه آفتابی بود

اون درخت گردویی که به نظرم از بلندی دست نیافتنی بود و تابی که با چه دردسری می بستیم و قدم زدنهای تو کوچه باغ

سالها بود که عید رو خونه نبودم ، امسال می خواستم اون نوروز گم شده بچگی رو پیدا کنم و اونو زندگی کنم. نمیدونم هوای برفی بود یا نبودن همه آدمهایی که دوستشون دارم که من بوی عید رو حس نکردم
لباس نو داشتم ، هفت سین و خرید عید توی بازار شلوغ ، شیرینی نخودی که برای من همیشه خود عید بود و ترمه سفره هفت سین
هیچکدوم برای من بوی عید رو نداشت
نوروز من جای خالی پدر بود و حضور تو در دوردست و دیدن گرد سفید پیری روی موهای مادر

نوروز من توی اختلاف ساعت با تو و انتظار زنگ تلفن و دلهره هزار توی گرفتن ویزا گم شد

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

دارم کتابها رانگاه می کنم ، دو کتاب مثل هم را که می بینم فکر میکنم جلدهای 1و 2 بوده که من بی دقت گذشته ام، کتابها را برمی دارم اولی راورق می زنم و سرفصلها را نگاهی می کنم . دومی روی دستم سنگینی می کند بازش می کنم ومی بینم که تقدیم شده به "او"، ته ته دلم خالی می شود ، بعد خشم می آید و بعدتر شرم از این حس مالکیتی که با تمام تار وپود من عجین شده و نمی خواهد بفهمد که گذشته را باید همانطور که بوده پذیرفت بدون کندوکاو
همانطور چمباتمه زده ام جلوی کتابخانه ، سرم را که بالاترمی برم دسته گل رز خشک شده آنروز را می بینم ،میدانم که یادت هست ، قلبم پر می شود ازحسی خوب و به یاد می آورم که حالا من هم هستم.

با خودم جملات کتابهای روانشناسی را تکرار می کنم که رفتار بالغانه داشته باشم و واقعیات را آنطور که هست بپذیرم و این راکه گذشته تو به خودت مربوط است ومن همه اینها را از قبل می دانسته ام. کتابها را در قفسه می گذارم و از اتاق بیرون می آیم

کودکی که صفحه پاره پاره شده تقدیم کتاب را روی پاکت خالی شیر در سطل زباله انداخت هیچ شباهتی به این خانم مهندس 33 ساله 173 سانتی نداشت

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

تصمیم گرفته بودم که اینجا ننویسم همانطور که تو خواسته بودی ، ولی می نویسم که یادم بماند که بی تو چه کشیدم ، بی هم چه کشیدیم ، چه میدانی شاید یک زمانی که با هم بودیم و فراموش کردیم که با هم بودنمان را به چه بهایی به دست اورده ایم این نوشته ها به یادمان بیاورد.
هیچ وقت نفهمیدم که من قوی بودم یا ادای زنهای قوی را در میاورم ، فقط می دانم که بی توهمه قدرت من دود می شود. شش ماه طول کشید تابتوانم کارهای عادیم را انجام دهم، عزیزم با من چه کرده ای؟
دیروز همه لامپهای سوخته هال را عوض کردم بدون اینکه یادم بیافتد که تو نیستی و بغض کنم ، بزرگ شده ام نه؟
فردا هم ماشین را باید ببرم تعمیرگاه ، برای عید هم باید تنهایی بروم سفر . چقدر کار دارم و تو نیستی .