۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه



یک سالن زیبایی در واشنگتن، از ماهی‌‌های کوچک بدون دندان برای پدیکور استفاده می‌کند.

مشتری پاهاشو به مدت ۳۰ دقیقه توی یک ظرف که حدود ۱۰۰ ماهی‌ معروف به دکتر ماهی‌ در اون هست قرار میده و این ماهی‌‌ها پوست‌های مرده دور ناخن را میخورند بعد یک پدیکوریست یک پدیکور معمولی‌ هم روی پا انجام میدهد (احتمالا چون ماهیها لاک زدن بلد نیستند).
شروع این سرویس از ماه جولای بوده و اینقدر طرفدار داشته که تا ۳ ماه همه وقتها رزرو شده بوده ولی‌ ماه قبل بازرس‌های بهداشتی سالن را مجبور میکنند که این نوع پدیکور را متوقف کنند چون ماهی‌‌ها بعد از تموم شدن کارشون با یک مشتری و قبل از سرویس دادن به مشتری بعدی باید ضد عفونی‌ بشوند!!
مدیر سالن برای اعتراض تی شرتهای رو درست کرده که روش نوشته "پای من ، انتخاب من"، و به طرفدارانش میده که بپوشند (البته با این جماعت بی‌ درد احتمالا این شعار انتخاباتی ریییس جمهور بعدی امریکا هم خواهد بود).

من شخصا هیچوقت پدیکور نکردم، با مانیکور مشکل ندارم ولی‌ اینکه یک نفر بخواد بشینه و پاهای منو تمیز کنه و پاشنه هامو سوهان بزنه غمگینم میکنه، تو لیست عجایب و غرایب من این توهین به کرامت انسان به حساب میاد.
با این حساب این روش به درد من یکی‌ میخورد مخصوصا که طرفدارانش معتقدند که بهترین پدیکور عمرشون رو این ماهیها انجام دادند، ولی‌ فقط تصور اینکه نشسته باشی‌ در حالی‌ که پوست تنت داره توسط ماهیها خورده می‌شه هم دلمو آشوب میکنه، یه جوری مثل مرگ میمونه.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

وقتهايی که تو پشت کامپيوتر نشسته​ای و من روی کاناپه توي هال ولو شده​ام ، صدايم می​کنی و من جواب نمی​دهم و قند توی دلم آب می​شود از اين همه جملات عاشقانه و سکوت می​کنم تا صدای پايت را بشنوم که با عجله به سمت من می​آیی و نگرانیت را با بوسه​ای می​پوشاني و من باز توی دلم قند آب بشود.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

خدا را شکر که همان روزهای آخری که چمدان می​بستم و بدو بدو با همه خداحاقظی می​کردم انقدر با اين زبان شيرين فارسی در​فشانی کردم که همه خانواده محترم تاييد کردند که حرف زدن من و گنجينه لغات ارزشمندم پشيزی نمی​ارزد. همانجا ، جلوی چمدان باز پر از لاک و کتاب و لواشک و زعقران ،همه را شاهد گرفتم که وقتی بر​می​گردم اشتباهات درخشان حرف زدنم را به پای زندگی در بلاد خارج! نگذارند که اين استعدادی که دارند می​فرسنتد آنور آب به همين شيرين زبانی بر خواهد گشت.
خوب اين را گفتم که خيال خودم و همه راحت باشد ، ولی اينکه بگويم امروز نوزدهم رمضان روز شربت خوردن حضرت علی است جداً، جداً، جداً برای خودم هم دريچه​های تازه​ای از دنيای کشف نشده درونم را باز کرد.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

امروزمی​شود پنج سال ، چه ساده بودم که فکر می کردم با گذشت زمان درد سبکتر می​شود.
روزهای بی​پدری همه مثل همند ، نبودنش همیشه هست، پیش از آن که فکر کنی درد می​آید و با دستی سنگین گلویت را می​فشارد و رها نمی​کند.
دلم تنگ شده است برای شنيدن زنگ خوشحالی صدايش از پشت تلفن ، برای « خدا نگهدارت » گفتنهايش ، برای سیگار کشیدنهای یواشکیش ،برای کتاب هميشگی روی زانويش و برای مهربانی بی حد و حصرش.
کاش کسی باشد به دخترکی که دلتنگ آغوش پدر است بگوید انتهای این دلتنگی کجاست .

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

بين لباسهای رنگارنگ مي​گردم و شادترين رنگها را انتخاب می​کنم ، قرمز ، نارنجی ، سبز فسفری و سفيد با نقشهای براق آبی و صورتی. کفشهای ليمويی را که می​بینم بی​اختيار دست دراز می​کنم و فقط تصوير رديف کفشهای یک بار پوشیده شده داخل کمد منصرفم می​کند .
بلوزهای رنگارنگم را بر می دارم و به سمت کفشهای مردانه می​روم . او را می​بينم که کل رديف کفشهای شيری رنگ را با حوصله امتحان می​کند و با سختگيری هميشگی که اين کفش با کدام لباس و آن يکی با کدام مناسب است يکی را برمی​دارد.

به خانه برمی​گرديم لباسهای جديدم را که می​خواهم آويزان کنم تفاوت رنگها را حس می​کنم ، لباسهايم سه دسته​اند : دسته اول سياه و سفيد ، خاکستری، سرمه​ايی و زرشکی تيره. اينها را از هر جای دنیا برای زندگی درايران خريده ام . با دیدن آنها فشار جامعه را حس می کنم همه چيز متناسب باشد ، رنگها به هم بيايد و جلب توجه نکند.

دسته دوم را در ماههای اول زندگی در کانادا خريده​ام سفید ، ليمويی کمرنگ ، صورتی کمرنگ ، کرم با خطهای محو قرمز. هنوز شجاعت ندارم که وارد دنيای رنگ شوم ولی از دسته اول هم دارم فاصله می​گيرم. تلاش برای ورود به دنیای جدید ، اشتیاق به تجربه دنیای نو ، دیواره​های پیله​ام چه نازک شده​اند.

دسته سوم اما ترکيبی است از رنگ و راحتی و زنانگی. شلوارک جين سفيد ، تاپ نارنجی با رگه​های قرمز و بلوزهای رنگارنگ و راحت. اين دسته از لباسهايم قضاوت نمی​پذيرد ، ميخندد و می​درخشد. لباسهایی است که بايد پوشيد وبی اضطراب موها را در باد رها کرد.
تندترین رنگ قرمز را بر میدارم ، درکمد همیشه شلوغ دامن کوتاه سفیدی پیدا می​کنم . ترکیب قرمز و سفید را که در آئینه می​بینم لبخند می​زنم.

با زنانگیم آشتی کرده​ام.

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

متاسفم براي همه کساني که عزيزانشونو از دست دادند و متنفرم از اونهايي که به اسم دفاع از عقيده آدمهاي بي گناه رو وحشيانه ميکشند

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

" ای کاش آدمی وطنش را هم چون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست"

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

پير شدن يعني اينکه اهنگ قديمي که داره از راديو فردا پخش ميشه اهنگ محبوب و ترکوندني سالهاي نوجووني تو باشه !

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه


اين بهشت کوچک ماست

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

دلم ميخواد زندگی يه کم ترمز کنه.

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

مدرسه ابتداييم يک مدرسه بزرگ بود بالاي يک تپه، اسمش هم محمود کسايي بود، هنوز هم نفهميدم که اين آدم کي بود.
يادمه که مدرسه مون مثل مدرسه هاي امروزي تنگ و ترش نبود حياط اصلي مدرسه يک زمين بسکتبال داشت به سايز استاندارد و يک حياط ديگه پشت که دو تا زمين واليبال توش بود. ساختمونش هم يه ساختمون بزرگ دو طبقه نو بود.
درمدرسه از اين درهاي اهني دو لنگه بزرگ بود. درها هر کدوم حدود دومتر در سه متربودند. وسط يکي از اين درها يک در کوچولو آدم رو هم داشت که نميدونم چرا هيچ وقت باز نبود. هميشه يه لنگه از در بزرگها رو باز ميگذاشتند که بچه ها رفت و آمد کنند.
کلاس چهارم بودم، مثل هميشه شاگرد اول ،نفراول استان و نفراول هر مسابقه احمقانه اي که فکرشو بکنيد، از قران و شعارهاي صبحگاهي بگيرتا سرود و ورزش و نمايش دهه فجر. خوب با اين تفاسير هميشه هم مبصر بودم که البته قدم هم که در هر مرحله از زندگيم ده سانتيمتر از بقيه بلندتر بوده بي تاثير نبود (بگذريم که در سالهاي فعلي فقط وزنم بوده که رشد کرده).
اون روزهوا ابري بود ازاون ابرهاي سياه که فکر ميکني به زمين چسبيدند. باد ميومد و صداي رعد اينقدر بلند بود که فکر ميکردي همين بغل گوشت دارند بمب منفجر مي کنند. کلاسمون طبقه دوم بود، داشتم مي رفتم دفتر که صداي داد و فرياد شنيدم، يک کم دور و برو نگاه کردم و تند دويدم پايين ، هنوز به دفتر نرسيده بودم که ديدم در باز شد و سه چهار تا مرد خيلي قد بلند يک دختر کوچولو رو، که بيهوش تو بغل يکيشون بود دارند ،از در ميبرند بيرون.
مدير و ناظممون هم با چشمهاي اشکبار دارند دنبالشون ميدوند. باند دور دست دختر خونين بود. مردها تهديد مي كردند، از مدير و ناظم بگيرتا رييس آموزش پرورش و اتش زدن مدرسه و تند تند ميرفتند به سمت درخروجي مدرسه.
من هنوز خشکم زده بود برگشتم و بدون اينکه گچ بردارم دويدم بالا.
تو زنگ تفريح فهميديم که اون دختر که يک سال از ما کوچکتر بود، اون روز يک کم ديرتر مياد. وقتي داشته ميومده داخل مدرسه، باد شديد اون دراهني بزرگ رو ميکوبه و انگشتهاي اون ميمونه بين اون دو لنگه در اهني بزرگ و بنداول چهار تا انگشتش قطع ميشه .فقط نميدونم چرا به جاي اينکه خود مدير و ناظم ببرنش بيمارستان زنگ زده بودند که خانوادش بيان.
اون دختر هيچ وقت به مدرسه ما برنگشت ولي شنيديم که پيوند رو انگشتهاش هم جواب نداد.
از همون روز، من از روزهاي ابري و باروني توي اون مدرسه ميترسيدم و پامو تو يک کفش کردم که من سال ديگه اين مدرسه نمي روم . بماند که باچه ترفندي مامانم تونست مديرمونو راضي کنه که پرونده شاگرد اول مدرسه رو بهش بده ، ولي سال بعد من رفتم مدرسه جديد که درهاي بزرگ سبز داشت و هميشه اون درکوچولو ادم رو وسط باز بود اسمش هم بود سعدي.
حالا چرا من بعد از سالها اينور دنيا توي يک تابستون زيبا دارم دو شب پشت سر هم خواب اون مدرسه و اون روز رو ميبينم نميدونم.

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

بيايد بريد اينجا عکسهاي فينال يورو 2008 رو ببينيد :

۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه


به ساعت نگاه میکنم ده دقیقه بیشتر به پنج نمانده، گوگل را باز میکنم و تايپ میکنم UV INDEX تورنتو،عدد نه را که میبینم کرم ضد آفتاب را برمیدارم به توالت خانمها میروم، جلوی ایینه سرتاسری می ایستم و با دقت به دستها و صورتم کرم میزنم.
فکر میکنم یادم باشد یک لباس آستین بلند توی ماشین بگذارم که دستهایم آفتاب نخورند، شاید کمکی هم باشد به این حساسیت شدید به کمربند ایمنی که ردش مثل شلاق روی تنم مینشیند. خم میشوم که ببینم کرم روی صورتم نماسیده باشد ،با خم شدن من کارت شناسایی که آویزان گردنم است سنسور شیر آب را فعال میکند و کارت خیس آب میشود. فکر میکنم که چقدر خوب شد وقتی که از دفتر قبلی به این ساختمان جدید منتقل شدم، کارتهای کاغذی عکس دار را با این کارت جدید پلاستیک سخت عوض کردند و گرنه من هر روز باید تقاضای کارت نو میکردم و فکر میکنم که این هم یکی از آن دسته گل‌هایی است که هنوز سایه سرمان خبر ندارد که برایم دست بگیرد.


هنوز چند دقیقه به پنج مانده کیفم را برمیدارم و خارج میشوم. دکمه آسانسور را میزنم، چک میکنم که کلید ماشین و موبایلم دم دست باشند. آسانسور میرسد، داخل میشوم و به دو نفری که توی آسانسور هستند لبخند میزنم، لبخندی در جواب میگیرم و آرزوی آخر هفته ای خوش وقت پیاده شدن.
از لابی شیک عبور میکنم و به سمت در پشت ساختمان میروم. مثل همیشه به جای هل دادن درهای شیشه‌ای سنگین کلید اتوماتیک بازشو مخصوص معلولین را ميزنم و خدا را شکر میکنم که قوانین مربوط به افراد ناتوان اینجا اینقدر سختگیر‌انه اجرا میشود.
ردیفهای جلو پارکینگ تقریبا خالی شده اند. اولین هوای گرم امسال را نفس میکشم، باد موهایم را به هم میریزد. سوار ماشین که میشوم پنجره را باز میکنم و آینه را که صبح وقت پیاده شدن طبق معمول جهت مصارف آرایشی به هم زده ام تنظیم میکنم.
رادیو ساعت پنج به وقت شرق و چهار به وقت مرکزی را اعلام میکند. از پارکینگ خارج میشوم و وارد خیابان باکینگهام میشوم. رادیو خبر برکناری هیلاری کلینتون را با آب و تاب میگوید و من فکر میکنم به رفتار غیر منطقی هیلاری.
پشت چراغ قرمز بولوار وینستون چرچیل می ایستم و زمان بندی سفر فردا را در ذهن مرور میکنم، چراغ سبز شده است. رادیو در مورد خروج کشتی آمریکایي که پانزده روز بود در برمه منتظر اجازه پهلو گیری بود و امروز با ناامیدی مجبور به برگشت شد حرف میزند و من فکر میکنم به دهها تن مواد غذايی که میتوانست به دست مردم برمه برسد و نرسید.
از رمپ اتوبان وارد کوئین الیزابت شرق میشوم سرعتم را زیاد میکنم و به خط وسط میایم، رادیو هنوز از برمه میگوید و مردمی که به اجبار از کمپهای اسکان موقت اخراج میشوند و به روستاهائی با خاک یکسان شده برگردانده میشوند، در حالی که حتی آب اشامیدنی هم ندارند.
از پل مسیر سبز و زیبای می سی ساگا میگذرم و از این احساس مرفه بی درد بودن غصه‌ام میگیرد از ناتوانیم برای تغيير شرايط مردم لجم میگیرد، دکمه سی دی پخش را فشار میدهم و صدایMartina Mcbride با همخوانی من میپیچد :

I never promised you a rose garden, Along with the sunshine, There's gotta be a little rain sometimes.

به خودم میگویم یادم باشد که گلدانها را غرقاب کنم چمنها را آب بدهیم و به آنجلا بگویم که روزنامه ها را بردارد و صندوق پست ما را چک کند.
به خروجی پارک لون نزدیک شده ام موبایل را برمیدارم و به تو زنگ میزنم، گوشی را که برمیداری صدای موزیک نمیگذارد که بشنوم فقط میگویم “ من دارم میرسم عزیزم” و قطع میکنم .
داخل پارکینگ شرکت میشوم جلو در ورودی دور میزنم، دنده را توی پارک میگذارم و بدون اینکه پیاده شوم از صندلی راننده به صندلی بغل میروم.
تو را میبینم که از پله‌ها پایین میایی، با لبخند به من نگاه میکنی و سوار میشوی، میبوسمت و روز آغاز میشود.

۱۳۸۷ خرداد ۱۵, چهارشنبه

چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
حقيقتي ساده و تلخ براي مردي که آرزوهاي ملتي را با خود به گور برد ، او به بخشش چند نسل نياز دارد ؟

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

تا حالا به اين فکر کرديد که اگر همه مردم دنيا به روش شما زندگي مي كردند ، به چند تا زمين احتياج داشتيم؟
ميدونيد که چند درصد از جنگل زدايي ، اثرگلخانه اي ،آب شدن يخهاي قطب و خاك شستگي مربوط به خونه اي ميشه که شما توش زندگي مي كنيد؟
اين سايت را ببينيد و به سوالهاش جواب بديد تا بفهميد.
من شرمنده همه مردم دنيا هستم ، به اين نتيجه رسيدم که به پنج تا کره زمين احتياج دارم! ( متوسط براي کاناداييها5.68 بود)

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

حاج آقا اختيار داريد ما غلط کنيم موضع گيري کنيم اصلاً ما ضعيفه لچک به سر اگرم خواستيم موضع گيري کنيم شما بفرمايد ناقص العقله بقيه خودشون حساب کار دستشون مياد، ما که حرفي نزديم حاجي شما فرموديد عدالت رعايت ميشه، ما هم قبول کرديم تازه اگه هم يه وقتي دور از جون شوما چيزي ديديم که با اين عقل ناقصمون فکر کرديم عدل نيست، خوب ميذاريم به پاي اينکه زنيم و احساساتي. خدا و پيغمبر حتماً يه چيزي بوده که مارو قابل شاهد بودن ندونستند ديگه ، ما که خرجيمون برسه اسم شما هم بالاي سرمون باشه مردم حرف در نيارند برامون بسه. اونم باز لطف شماست.
حالا هر جور که ميفرماييد ميگيد رسانه ها بايد مدام پيگيري کنند منکه نميفهمم رسانه چيه اين دو کلوم هم سر صف سبزي خوردن دم دکون حسين آقا شنفتم ولي چشم به بچه داداشم ميگم بره اين رسانه رو پيدا کنه خودم براتون ميرم خواستگاري فقط يه نشوني چيزي بديد قدي چشم و ابرويي اسمي که پيگيري کنند.
شما هم بفرماييد بسترسازيتونو بکنيد لازم ميشه

۱۳۸۷ فروردین ۲, جمعه

نرم نرمک می رسد اینک بهار....
امیدوارم امسال سالی پر از شادی و عشق و سلامتی برای همه باشه
سال نو مبارک

۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

بیشتر از سی ساعته که داره برف میاد ، راه پارکینگ کاملا بسته شده و نمی تونیم بریم بیرون!
وسط این برف و بوران یکی بیاد منو کنترل کنه که دارم سبزه عید درست می کنم و فکر می کنم که تخم مرغها رو با چی رنگ کنم ، من واقعا به خاطر این سازگاری با طبیعت به خودم تبریک میگم!
درختهای کاج جلو خونه زیر برف خم شدند و هر بار که نگاهشون می کنم می ترسم که دیگه زنده نباشند
با توجه به اینکه امسال اولین زمستان من در کانادا است و با در نظر گرفتن خوش شانسی من اینکه امسال رکورد سختترین زمستان که سال 1939 بوده زده میشه آن چنان عجیب و غریب نیست.

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

نمی دونم از اینکه توی مملکتی زندگی می کنم که برنامه روز زن اعلام شده رسمی اون رقص شکم رقاص معروف اسراییلی است و پخش فیلم مستندی در مقایسه زندگی رقاصه های فلسطینی و اسراییلی، باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟
ایا این برنامه نشان دهنده حل همه مشکلات بین اسراییل و فلسطین نیست ؟
اون صدو بیست فلسطینی هم که در چند هفته اخیر توی نوار غزه کشته شدند یا اون نه دانشجوی اسراییلی که دیروز ترور شدند ،هم اگه توی یک برنامه رقص شکم کنارهم نشسته بودند الان از بالای ابرها نگاه نمی کردند Email Blacklist
راستی یک برنامه نقاشی با حنا روی بدن هم به مناسبت روز زن بود ، داشت یادم می رفت مدیون می موندم
Email Blacklist
راستی ، روز زن مبارک .

۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

این روزها بدجوری بی وطنم.

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

عزیز دل من وقتی میری سی و پنج هزار تومن پول میدی کتاب مستطاب آشپزی میخری بعد بدومیای جوگیر میشی میخوای با سبزیهایی که مامان جونت داده آش رشته بپزی ، به زمان متفاوت پخت حبوبات (ببخشید بنشن )توجه کن عزیزم ،آخه قربونت برم تو که این کاره نیستی وقت ماروهم نگیر بروبشین روزنامه بخون سروته غذا رو هم با پیتزا هم بیار برو جونم بروعزیزم
دست و دلم به نوشتن نمیره این روزا ( خوب شد گفتم وگرنه اصلا از این فاصله بین پستها نمیشه فهمید )، رفتم ایران و برگشتم و چون نمی خوام مثل اینایی که میرن و بر میگردن وهی بد میگن واه و اوه می کنند باشم دهنمومی بندم