۱۳۸۶ تیر ۴, دوشنبه

کاش می شود برگردیم به روزهای دانشکده یادت هست چقدر دنیایمان متفاوت بود ؟
روزهای فرار از کلاسها و ول گشتن توی خیابان ، روزهای انتظار برای تعطیلات بین ترم و تهران رفتن و، روزهای درس نخواندن ، روزهای آشنایی تو با آدمهای عجیب و غریب و بهت من ، سودابه را یادت هست؟ من هنوز هم ازاین قابلیت تو برای ارتباط برقرار کردن با آدمهای عجیب و غریب گیج و سردرگمم.
دلم می خواهد یک بار دیگر با تو گذر کنم از بیست سالگیم ، دلم می خواهد با هم به ساده ترین چیزها ساعتها بخندیم، دلم داستان سراییهای مسخره می خواهد، دلم همه آن روزها را می خواهد
چقدر ساده بودیم آن روزها فکر می کردیم که همه زندگی را در مشت داریم ، هیچ فکر کرده ای کی بزرگ شدیم؟
بزرگ شدیم ، زن شدیم ، زندگیمان جدی شد آنقدر جدی که حالا تو آن طرف دنیایی و من این طرف! کار می کنیم ، زندگی می کنیم ، عشق می ورزیم و از هم دوریم
یادت نرود که حرفهایت را برایم جمع کنی من هنوز هم همان دو دقیقه برایم کافیست که می گویم خوشبختم، بقیه اش مال تو
تولدت مبارک خاطره روزهای جوانی

۱۳۸۶ خرداد ۳۱, پنجشنبه

عادت می کنیم


چه زود عادت کرده ام به دیدن آسمان آبی به جای آن همه دود
چه زود عادت کرده ام به راه رفتن در خیابان بدون حس تهوع اور نگاههای هرزه
چه زود عادت کرده ام به نور افتاب بی هیچ حجابی
چه زود عادت کرده ام به نظم و ترتیبی که انگار کسی با ظرافت در همه گوشه های زندگی این ملت چیده
انقدر زود عادت کرده ام که حس می کنم سالهاست اینجا بوده ام
گاهی فکر می کنم به این همه فاصله و دلم می ریزد

نکته: من با این سرعت بالای تطبیق باید15 سالگی زن یک دهاتی میشدم والان با لبخند در حالیکه شش تا بچه دورم گریه می کردند گاو می دوشیدم به این میگن فرصت سوزی!!!

۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

ما
عکس تنهاییمان را
پشت دیوار دیروز قاب می کنیم
و می رویم
تا بیاموزیم با هم طپیدن را
در فراز و فرود راه فردا