۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

من دلم برای شبهای مستی و پدر خوانده تنگ شده
من دلم برای صبحهای جمعه و مهرداد تنگ شده
من دلم برای خوابیدن تو آفتاب و روزنامه خوندن تنگ شده
من دلم برای شبهای جاده 2000 تنگ شده
من دلم برای نصفه شبا تو اتوبان ویراژ دادن وقتی تو توی خونه منتظر رسیدنمی تنگ شده
من دلم برای عاشقانه هامون تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده
من دلم برای تو تنگ شده

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

یکی بود یکی نبود
اون که بود تو بودی، اون که تو قلب تو نبود من بودم
یکی داشت یکی نداشت
اون که داشت تو بودی ، اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم
یکی خواست یکی نخواست
اون که خواست تو بودی ؛ اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم
یکی گفت یکی نگفت
اون که گفت تو بودی ، اون که دوستت دارم رو به هیچ کس جز تو نگفت من بودم
یکی رفت یکی نرفت
اون که رفت تو بودی ، اون که جز تو دنبال هیچ کس نرفت من بودم
.
.
.
.
" متن از من نیست"

۱۳۸۶ فروردین ۲۹, چهارشنبه

همه خاطراتش را پاک کرده بودم از ذهنم ، 5 سال. 5 سال تمام بود که این همه را دور ریخته بودم ، حالا هم گلهای ندارم ، نه از خودم نه از خودش نه از اطرافیانمان از هیچکس
الان نمی دانم چه حس می کنم ، اصلا نمی خواهم فکر کنم ، از این همه بدبیاری به آرامشی رسیده ام که نمیتوانم شرح دهم.
ختم کلام اینکه من خوبم ، زندگیم را می کنم و قدر لحظه هایم را می دانم ، در یک لحظه خاص پذیرفتم که بهترین کار دنیا این است که بگذارم دنیا بگذرد
حالا برایم فرقی نمی کند که چه اتفاقی می افتد می روم خانه و فیلم می بینم
میدونی من تا حالا تو چند تا از فرودگاههای دنیا منتظر تو بودم؟
فکر نمیکنی دیگه نوبت توست ؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۷, دوشنبه

عشق من
فقط کافیه یک نفر دیگه از من بپرسه رفتنت چی شد تا با مشت بکوبم تو صورتش
چیه ؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟؟
عزیزم، چرا همیشه اون گاوت که مال منه میزاد ؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

مثل دیوانه ها همه لحظه های شاد و عاشقانه فیلم را گریه کردم
راستی چرا ما هیچوقت توی یک بشقاب غذا نخوردیم؟ دلم می خواهد این وسواس کشیدن غذا توی دیس را نداشته باشم ، توی یک بشقاب غذا بکشم و دونفری بخوریم وقتی تو از اتفاقات روز کاریت حرف میزنی ومن به تو نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر خوشبختم که تو هستی و من هستم و زندگی هست

۱۳۸۶ فروردین ۲۱, سه‌شنبه

دوباره دیدن تو برام شده یک آرزو

۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

سالها پیش وقتی انقدر کوچیک بودم که عیدی می گرفتم ، عید برام بوی لباسهای تازه ، خونه مادربزگ و داییها و مشقهایی رو داشت که تند وتند می نوشتم تا بتونم با خیال راحت همه برنامه های تلویزیون رو نگاه کنم و منتظر سیزده بدری بشم که همیشه آفتابی بود

اون درخت گردویی که به نظرم از بلندی دست نیافتنی بود و تابی که با چه دردسری می بستیم و قدم زدنهای تو کوچه باغ

سالها بود که عید رو خونه نبودم ، امسال می خواستم اون نوروز گم شده بچگی رو پیدا کنم و اونو زندگی کنم. نمیدونم هوای برفی بود یا نبودن همه آدمهایی که دوستشون دارم که من بوی عید رو حس نکردم
لباس نو داشتم ، هفت سین و خرید عید توی بازار شلوغ ، شیرینی نخودی که برای من همیشه خود عید بود و ترمه سفره هفت سین
هیچکدوم برای من بوی عید رو نداشت
نوروز من جای خالی پدر بود و حضور تو در دوردست و دیدن گرد سفید پیری روی موهای مادر

نوروز من توی اختلاف ساعت با تو و انتظار زنگ تلفن و دلهره هزار توی گرفتن ویزا گم شد