۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

دارم کتابها رانگاه می کنم ، دو کتاب مثل هم را که می بینم فکر میکنم جلدهای 1و 2 بوده که من بی دقت گذشته ام، کتابها را برمی دارم اولی راورق می زنم و سرفصلها را نگاهی می کنم . دومی روی دستم سنگینی می کند بازش می کنم ومی بینم که تقدیم شده به "او"، ته ته دلم خالی می شود ، بعد خشم می آید و بعدتر شرم از این حس مالکیتی که با تمام تار وپود من عجین شده و نمی خواهد بفهمد که گذشته را باید همانطور که بوده پذیرفت بدون کندوکاو
همانطور چمباتمه زده ام جلوی کتابخانه ، سرم را که بالاترمی برم دسته گل رز خشک شده آنروز را می بینم ،میدانم که یادت هست ، قلبم پر می شود ازحسی خوب و به یاد می آورم که حالا من هم هستم.

با خودم جملات کتابهای روانشناسی را تکرار می کنم که رفتار بالغانه داشته باشم و واقعیات را آنطور که هست بپذیرم و این راکه گذشته تو به خودت مربوط است ومن همه اینها را از قبل می دانسته ام. کتابها را در قفسه می گذارم و از اتاق بیرون می آیم

کودکی که صفحه پاره پاره شده تقدیم کتاب را روی پاکت خالی شیر در سطل زباله انداخت هیچ شباهتی به این خانم مهندس 33 ساله 173 سانتی نداشت

هیچ نظری موجود نیست: