وقتهايی که تو پشت کامپيوتر نشستهای و من روی کاناپه توي هال ولو شدهام ، صدايم میکنی و من جواب نمیدهم و قند توی دلم آب میشود از اين همه جملات عاشقانه و سکوت میکنم تا صدای پايت را بشنوم که با عجله به سمت من میآیی و نگرانیت را با بوسهای میپوشاني و من باز توی دلم قند آب بشود.
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
خدا را شکر که همان روزهای آخری که چمدان میبستم و بدو بدو با همه خداحاقظی میکردم انقدر با اين زبان شيرين فارسی درفشانی کردم که همه خانواده محترم تاييد کردند که حرف زدن من و گنجينه لغات ارزشمندم پشيزی نمیارزد. همانجا ، جلوی چمدان باز پر از لاک و کتاب و لواشک و زعقران ،همه را شاهد گرفتم که وقتی برمیگردم اشتباهات درخشان حرف زدنم را به پای زندگی در بلاد خارج! نگذارند که اين استعدادی که دارند میفرسنتد آنور آب به همين شيرين زبانی بر خواهد گشت.
خوب اين را گفتم که خيال خودم و همه راحت باشد ، ولی اينکه بگويم امروز نوزدهم رمضان روز شربت خوردن حضرت علی است جداً، جداً، جداً برای خودم هم دريچههای تازهای از دنيای کشف نشده درونم را باز کرد.
۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه
امروزمیشود پنج سال ، چه ساده بودم که فکر می کردم با گذشت زمان درد سبکتر میشود.
روزهای بیپدری همه مثل همند ، نبودنش همیشه هست، پیش از آن که فکر کنی درد میآید و با دستی سنگین گلویت را میفشارد و رها نمیکند.
دلم تنگ شده است برای شنيدن زنگ خوشحالی صدايش از پشت تلفن ، برای « خدا نگهدارت » گفتنهايش ، برای سیگار کشیدنهای یواشکیش ،برای کتاب هميشگی روی زانويش و برای مهربانی بی حد و حصرش.
کاش کسی باشد به دخترکی که دلتنگ آغوش پدر است بگوید انتهای این دلتنگی کجاست .
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
بين لباسهای رنگارنگ ميگردم و شادترين رنگها را انتخاب میکنم ، قرمز ، نارنجی ، سبز فسفری و سفيد با نقشهای براق آبی و صورتی. کفشهای ليمويی را که میبینم بیاختيار دست دراز میکنم و فقط تصوير رديف کفشهای یک بار پوشیده شده داخل کمد منصرفم میکند .
بلوزهای رنگارنگم را بر می دارم و به سمت کفشهای مردانه میروم . او را میبينم که کل رديف کفشهای شيری رنگ را با حوصله امتحان میکند و با سختگيری هميشگی که اين کفش با کدام لباس و آن يکی با کدام مناسب است يکی را برمیدارد.
به خانه برمیگرديم لباسهای جديدم را که میخواهم آويزان کنم تفاوت رنگها را حس میکنم ، لباسهايم سه دستهاند : دسته اول سياه و سفيد ، خاکستری، سرمهايی و زرشکی تيره. اينها را از هر جای دنیا برای زندگی درايران خريده ام . با دیدن آنها فشار جامعه را حس می کنم همه چيز متناسب باشد ، رنگها به هم بيايد و جلب توجه نکند.
دسته دوم را در ماههای اول زندگی در کانادا خريدهام سفید ، ليمويی کمرنگ ، صورتی کمرنگ ، کرم با خطهای محو قرمز. هنوز شجاعت ندارم که وارد دنيای رنگ شوم ولی از دسته اول هم دارم فاصله میگيرم. تلاش برای ورود به دنیای جدید ، اشتیاق به تجربه دنیای نو ، دیوارههای پیلهام چه نازک شدهاند.
دسته سوم اما ترکيبی است از رنگ و راحتی و زنانگی. شلوارک جين سفيد ، تاپ نارنجی با رگههای قرمز و بلوزهای رنگارنگ و راحت. اين دسته از لباسهايم قضاوت نمیپذيرد ، ميخندد و میدرخشد. لباسهایی است که بايد پوشيد وبی اضطراب موها را در باد رها کرد.
تندترین رنگ قرمز را بر میدارم ، درکمد همیشه شلوغ دامن کوتاه سفیدی پیدا میکنم . ترکیب قرمز و سفید را که در آئینه میبینم لبخند میزنم.
با زنانگیم آشتی کردهام.
اشتراک در:
پستها (Atom)